ارسالکننده : رائد در : 86/9/26 11:27 عصر
آخه بابام جان! بشکه یه چیز رمانتیک نیست که هی ورداشتید دربارهش نوشتههای رمانتیک تولید کردید. ای بابا. آخه آدم چقدر جلوی خودش رو بگیره.
یاد بگیرید.
امروز هزار بار خواستم اینجا چیز بنویسم؛ هزار بار یوزر و پسورد وارد کردم تا یه چیزی بنویسم درباره موضوع رمانتیک بشکه. اما نمیشد؛ یعنی جناب پارسیبلاگ پهنای باند نداشت. بدبختی اینجاست ک مشخص نیست باید به کی فحش بدیم؛ البته ما که اصولا آدمای خوبی هستیم و فحشای بیادبی نمیدیم؛ ولی راستش رو بخواید امروز چندین یک بار گفتم الاهی بشکه بخوره وسط صفحهت پارسیبلاگ.
البته بنابر روایات موجوده در کتب قدیمه! باید فحاشی اصلی رو در حق شرکت سروش سیما و صداوسیمای بیپهنای باند ابراز کنیم. همین الان میتونید یه سر به سایت فخیمه سازمان افخمیه صداوسیما بزنید تا ببینید که یکی از پربازدیدترین سایتهای ایرانی در بیشتر اوقات شبانهروز غیرقابل دسترسی است. واقعا باید بشکههایی سرشار از ناسزاهای بیادبی را با پست پیشتاز به آدرس صداوسیما فرستاد!
کیا میان؟ کیا بشکه میارن؟ کیا ناسزا میارن؟ کیا بیادبی میشن؟!
نه. ما بچههای خوبی هستیم؛ کارای بد بد هم نمیکنیم. گفته باشم.
فعلا هم به ادامه پیامهای بازرگانی توجه کنید!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/21 2:48 عصر
خب. یه خرده هم نمادشناسی کنیم.
توی زندگی آدمها بعضی وقتها یا شاید خیلی وقتها یه چیزایی که اصلا به هم ربط ندارن، به هم ربط پیدا میکنن.
مثلا من! همونقدری که از بستنی قرمزا! خوشم میاد و دوستش دارم و اینا؛ همونقدر از موبایل و شرکت مخابرات چندشم میشه!
یا همونقدری که از ساندویچی روبهروی پارک ولـ... خاطره خوب دارم، همونقدر هم از سررسید سورمهای خاطره بد دارم!
آخیــــــــــــــش! بعضی وقتها حرف زدن چقدر سخت میشه! راحت شدم.
البته هنوز مونده.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/21 2:37 عصر
چند وقتی است یه احساس جالبی دارم...
شاید الهام باشه! بعید هم البته نیست که وحی شده باشه بهم!
خب. ما آدمها خیلی جالبیم. بعضی وقتها یه کسی یه جمله میگه، ما تا دو سه روز عذاب میکشیم؛ شاید اصلا اون جمله هیچ تاثیری توی زندگیمون نداشته باشه، اما همه این رو تجربه کردهن که ... . مشخصه دیگه!
از اونورش هم البته هستا! یعنی مثلا همه چی سیاه بوده و غیرقابل تحمل و یه دفعه یه کسی یه حرفی زده یا حتا یه نگاه کرده؛ و ما همه بدبختیهامون رو فراموش کردیم.
همون که گفتم؛ خیلی جالبیم. خیلی.
میدونید که! جالب معناهای زیادی داره! الان معناش این بود: ضعیف!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/19 4:49 عصر
دل تنگم...
دل تنگم غمگینترین موسیقی دنیا را میخواهد. میخواهد آنقدر گریه کند که همه وجودش از گوشه چشمانش بیرون تراود...
دل تنگم او را میخواهد.
دل تنگ...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/19 2:28 عصر
همهش توی این فکرم که چی میخوام. توی این فکر که چی رو بخوام که حرف دلم باشه؛ یا چی بگم که حرف دلم باشه.
دوست دارم بمیرم. نه! نترسید. ادامه داره...
بمیرم و یه چند شب هم توی قبر باشم. و بعد دوباره زنده بشم.
حرف دل. همین بود. حرف دل زیاد دارم. امروز اینجا رو میگیره...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/19 11:15 صبح
ممکنه این نوشته زیاد وبلاگی نباشه؛ اوکی؟
اون بالا نوشته هر چه میخواهد...
من دلم میخواد...
یعنی بگم؟ مسخرهم نمیکنید؟ نمیخندید بهم؟ باشه!
دلم میخواد جناب خدا روبهروم بشینه و به دو تا سوال من جواب بده!
1- چقدر از من خوشش نمیاد؟
2- به من امیدی هست یا نه؟
اخیش. راحت شدم.
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/14 1:22 صبح
تفریح؟ آخه آدم که همه رازهاش رو همه جا جار نمیزنه!
بزرگترین تفریح من یه زمانی این بود که برم میدون ولـ... و از اونجا برم پارک ولـ... و بشینم و ... . بعد از اون برنامهم یه خرده عوض شد. فکر کنم بزرگترین تفریحم شد اینکه برم خیابون معا... و از اونجا هم میرفتم پارک ملـ... و ... . البته این دومی یکی دو باری بیشتر اتفاق نیفتاد. الان هم بزرگترین تفریحم اینه که برم خیابون معا... و از اونجا برم گلـ... و از اونجا هم برم بوستان امـ... و ... .
بزرگترین تفریح من اینه که دو تا از اون بستنی قرمزا بگیرم و ... .
البته خب خیلی کم پیش میاد. دیگه خودتون حساب کنید درصد مستی و درصد نشئگی رو!
از اینا که بگذریم، شعر خوندن هم خیلی تفریح ایولیه. و ایضا کتاب دیدن. یه وقتایی یکی از تفریحهای همیشگیم گشت و گذار توی کتابخونهها بود؛ آه! چه لذتی داشت؛ و البته هنوز هم داره!
عشق میکنم مبهم مینویسم!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/11 11:1 عصر
یادش به خیر. یه وقتایی بزرگترین تفریحمون این بود که از مدرسه که میایم بشینیم پای تلویزیون -علیه ما علیه!- و از سیر تا پیاز برنامهها رو ببینیم؛ یا شاید بهترین و مستانهترین تفریحمون این بود که تابستون بیاد و حالی بده به ما؛ بازم تیوی! یا شاید سفر و غیره!
هر چی بزرگتر شدیم تفریحهامون زودگذرتر و کفیتر شد؛ البته ما آدمای چیزی هستیم! خیلی هم چیزیم. ولی مستیهای بچگی خیلی باحال بود؛ به خاطر همین هم خیلی دیر نشئه می شدیم. اما مستی های الان خیلی زودگذره. عوضش همیشه نشئه ایم...
اه. خیلی دارم ناجور حرف می زنم نه؟ بگذریم. تفریحای جوونی هم البته یه صفای دیگه داره. یه شب رفته بودیم توی یه قهوهخونه؛ البته بیشتر قلیونخونه بود! جوون بود که با حس و حال تمام مشغول پک زدن بود و غیره...
البته ما هم نه که دوست نداشته باشیم و عشقمون نکشه؛ اما خب باسه خاطر مهتاب هم که شده لب نزدیم
. ما البته تجربه نداریم ولی میگن خیلی فاز میده! مخصوصا اگه بیحوصله و اینا باشی. البت ما یه جورای دیگه صفا میکنیم.
نمیدونم بگم یا نه! تفریح ما یه خرده همچینی خفنه! فکرام رو میکنم اگه صلاح دیدم توی نوشته بعدی میگم.
چیه؟ خب نمیخوام الان بگم. ای بابا...
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/11 5:39 عصر
زندگی آدمها دو ساحت داره.
خیلی کنجکاو شدید نه!
آدمها یا مستاند یا نشئه!
البته یه مرز باریک بین این دو ساحت هست که بعضی وقتها فاصله میندازه بین این دو تا.
این مرز هم همون لحظههاییه که آدمها رفتار جدی، رسمی و الخ دارن.
از مستیشون که یه خرده میگذره، باز نشئه میشن؛ توی نشئهگی هم چارهای نیست که باز مست بشن.
و آخر سر اینکه مستی با تفریح به دست میاد. تفریح داریم تا تفریح البته؛ و مستی داریم تا مستی.
و قس علی هذا فعلل و تفعلل!
کلمات کلیدی :
ارسالکننده : رائد در : 86/9/10 1:8 عصر
بده آدم بپره وسط حرف بزرگترا!
اما هیچ تفریحی به پای شنیدن بوی یاسی که از دهن مهتاب در اومده و همه جا رو گرفته نمیرسه! ایضا و شاید ایضاتر همون بوی یاسی که اون روز علی شنید؛ همون روزی که گوشت قورمه رو برده بود گودی تا با کریم بخورن.
یادتون اومد؟ نه؟ خب برید من او بخونید؛ به من چه اصلا!
به قول کریم؛ماچهالاغ!
کلمات کلیدی :