سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ببار ای باران، ببار!

ارسال‌کننده : در : 87/8/11 1:25 صبح

  

 

 

ته نوشت:

1. خشکسالی امسال... استان گلستان!
2. ... وَ بِکُم یُنَزّلُ الغَیث... تا نخواهید نمی بارد! رحممان کنید! 

 




کلمات کلیدی :

موضوع هفته

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/8/11 12:4 صبح

باز هم هفته ی جدیدی رو پیش رو داریم و موضوع و پرونده ای جدید. با تشکر از خانوم سایه که زحمت هفته قبل رو بر دوش گرفتند ، بی مقدمه بریم سر اصل مطلب. قبل از اون بگم که خانم کوثر برای دو هفته ای نیستند و میرن کربلا.
موضوع این هفته  ببار ای باران، ببار
شنبه: سوتک
یکشنبه: رائد
دوشنبه: اسماعیل
سه شنبه: سایه
چهارشنبه: حامد
پنجشنبه: آقای فضل
جمعه: فاطیما

بعدالتحریر:
میتونین یه قطعه ادبی ، حالا هر چی یا داستان یا شعر و یا هر چیزی که دست نوشته ی خودتون باشه، برای نوبت خودتون بگذارید.
موفق باشید.
یا علی.




کلمات کلیدی :

خاموش شد

ارسال‌کننده : رائد در : 87/8/10 5:49 عصر

کیفش کثیف شده بود. روسری‌اش چروک بود. جوراب‌هایش بو گرفته بودند. کیفش سنگین بود. دستانش خشک شده بود. پایش درد می‌کرد. با خودش گفت «نمی‌روم. اسمش مریم هست که هست. چشمانش را انگار هزار سال است می‌شناسم. بعدش چی؟» زیپ کیفش را بست و با داشت دست راستش را به مانتوش می‌کشید.

 

پولیور سورمه‌ای‌اش را پوشید. دکمه‌ی آخر را که می‌بست، دست راستش رفت سراغ بند کیف. دست کشید. بند کیف را پیدا کرد و کشید و به شانه‌اش انداخت. داشت آینه را نگاه می‌کرد. چشم‌های خودش را داشت نگاه می‌کرد. بلند گفت «بازی بسه.» اخم‌هایش در هم رفت. زبانش را دور لبانش چرخاند و در را با دست چپش باز کرد. دست‌هایش را توی جیب برده بود. بند کیفش داشت از شانه‌اش سر می‌خورد. شانه راستش را بالا داد.

 

مریم تند آمد طرفش. با خودش گفت «نمی‌خوام ببینمت» مریم در آغوشش کشید. آهسته گفت «کتاب رو هنوز نیاورده برات مریم؟» مریم روبرویش ایستاده بود و داشت نگاهش می‌کرد. مواظب بود چشم‌های مریم را نگاه نکند. مواظب بود حتی وانمود نکند که نمی‌خواهد نگاهش کند. دوباره گفت «نصف ترم رفت دختر. حداقل کتابت رو بده کپی بگیرم از روش.» مریم داشت حرف می‌زد، اما درباره‌ی کتاب چیزی نمی‌گفت. فقط لب‌هایش را می‌دید که صدا از میان‌شان بیرون می‌پرد.

 

دکمه‌ی قرمز را زد. یک تار مویش را کشید و گفت «حوصله‌ت رو ندارم مریم.» خودکارش را روی کاغذ کشید. سرعتش را بیشتر کرد. هق‌هق کرد. گوشی را خاموش کرد. خودکارش هنوز داشت روی صفحه‌ی سوم آبان 84 سررسید زردش، خط‌های درهم و برهم می‌کشید. قطره‌های اشک داشت می‌ریخت روی صفحه. گوشی را برداشت. شماره‌ی مریم را هر چه فکر کرد یادش نیامد. از میان سطرهای خط‌خطی‌ شده‌ی صفحه‌ی سوم آبان، شماره را نگاه کرد و گرفت.

 

«دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد»




کلمات کلیدی :

دل

ارسال‌کننده : سایه ساروی در : 87/8/9 12:29 صبح

با ریزش ناگهانی  قطرات آب بر صورت خود، چشمانش را باز کرد و با دیدن رضا و هادی که بالا سرش ایستاده بودند و میخندیدند، فهمید که باز بچه ها چه بلایی به سرش آورده اند. با غرو لند از جا بلند شد و به سمت دستشویی رفت و چند مشت آب بر صورت خود زد. با نگاه در آینه ناگهان با هجوم خاطرات شب گذشته و خوابی که دیده بود، روبرو گشت. . . محمد، الهه، محبوبه ....محبوبه نتونست ربط این اسامی رو با خودش و خوابی که دیده بود متوجه بشه. کلاسش دیر شده بود. لیوانی شیر سر پا خورد و به سمت دانشگاه راه افتاد. وارد ایستگاه مترو شده و تقریبا همزمان با بسته شدن درب، موفق شد تا خود را داخل واگن رها کند. با خوشحالی بر روی تنها صندلی خالی جا گرفت و کتاب هایش را تو بغل جابجا کرد . انقدری نگذشت که  توجهش به روبرو جلب شد. مدت ها بود که دنبال آن کتاب تمام کتاب فروشی های خیابان انقلاب را زیر و رو کرده و پیدا نکرده بود. تازه توجهش به صاحب کتاب جلب شد و با تعجب دختری را دید که بسیار به نظرش آشنا می آمد. بیش از آشنائی چهره ی آن دختر، آنچه توجهش را جلب میکرد ، آن کتاب بود. دلهره پیاده شدن ناگهانی آن دختر و اینکه نتواند از او در خصوص کتاب سئوال کند، باعث شد احساس سر درد نماید. بلند شد و نفس عمیقی کشیده و به سمت دختر رفت. با صدای بلند از دختر در خصوص آن کتاب سئوال کرد. دختر  لبخندی بر لب نشاند و با خوشرویی جواب او را داد. گفت که آشنایی داشته و کتاب را توسط او تهیه نموده است. از دختر نام دانشگاه محل تحصیل و اینکه ترم چندم است را سئوال نمود. با شنیدن نام دانشگاه از تعجب خنده اش گرفت و به دختر اعلام کرد که علی الظاهر با همدیگر هم دانشگاهی می باشند. در دو رشته ی مشابه همدیگر. با بلند شدن دختر و صدای بلندگو که اتمام خط را اعلام میکرد متوجه شد که به استگاه رسیده و باید با او خداحافظی کند.

                                         *********************************
یک هفته ای میشد که ساکت بود و فکر میکرد و از اظهار نظرهای بی مورد پرهیز می کرد. با امروز سه نوبت میشد که به دیدن مریم رفته بود. هر نوبت که مریم میگفت که هنوز کتاب نیومده و از این بابت عذرخواهی میکرد، او خوشحال میشد. نمیدونست که چه چیزی در این دختر با آن چشهای میشی خوشرنگ توجهش رو جلب میکرد؟؟

 




کلمات کلیدی :

ادامه

ارسال‌کننده : در : 87/8/8 1:26 صبح

با صدای پیرمرد، بی‌اراده به پشت سر چرخید. پیرمرد، وحشت‌زده نگاهش می‌کرد: «دخترم؟ حالت خوبه؟» صورت پیرمرد چرخید، محو شد، دو تا شد. دوباره یکی شد، چرخید. ساک شنا، از دستش افتاد. پاهایش را احساس نمی‌کرد. روی هوا شناور بود. چند تا سرِ دیگر، کنار سر پیرمرد اضافه شده بود. همه داشتند خیره‌خیره نگاهش می‌کردند. صدایی از پشت سر گفت: «الهام... ». پلک‌هایش سنگین شده بود. خواست به پشت سر برگردد ولی تنش را احساس نمی‌کرد. خانم مؤدبی گفت: «امام خمینی! مسافرین محترمی که...» همه جا تاریک شد: «الهام؟...». تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. آخرین نگاهش به چراغ‌های سقف بود که دست چپش گرم شد.

***
قطار حرکت کرد. محبوبه اعلام کرد: «ایستگاه بعد، پانزده خرداد». الهام، میله‌ی کنارِ در را محکم گرفته بود و به بیرون نگاه می‌‌کرد. توی یکی از تابلوهای تبلیغاتی ایستگاه، محمد یک خال کرم مالیده بود روی صورتش و به او نگاه می‌کرد. حتما داشت به محبوبه هم نگاه می‌کرد. هر دو توی یک واگن بودند. کمی جلوتر، محمد روی هلال ماه نشسته بود و با تلفن همراهش صحبت می‌کرد. خیال کرد حتما دارد با محبوبه صحبت می‌کند. سرش را چرخاند به سمت چپ: «حتما محبوبه هم دارد الان با تلفن صحبت می‌کند.» هر چه نگاه کرد، محبوبه را پیدا نکرد. خانمی مؤدب از بلندگو اعلام کرد: «محمد! من رو بیشتر دوست داری یا الهام رو؟» محمد از روی هلال ماه لیز خورد. نزدیک بود بیفتد روی زمین که سر هلال را گرفت. به سختی خودش را نگه داشته بود. خانم مؤدب قاه‌قاه می‌خندید: «راستش رو بگو! من رو بیشتر دوست داری یا اون الهامِ...» همه جا تاریک شد. خانم مؤدب اعلام کرد: «سعدی».

***
صدایی شبیه برخورد قاشق با شیشه‌ی لیوان می‌آمد. یکی داشت چایش را هم می‌زد انگار. همه‌جا تاریک بود. چشم‌هایش را باز کرد. مردی با روپوش زردرنگ کنارش ایستاده بود: «فقط اون لیوان ما رو زود بدید بریم خانوم!» محبوبه گفت: «چشم! شما چند لحظه صبر کنید لطفاً. این خانم حالش خوب نیست!» لیوان را گرفت به طرف الهام: «بیا بخور! آب‌قنده.» سرش را بلند کرد. لیوان را گرفت. سرد بود. بالای سرش یک تابلوی بزرگ به دیوار چسبیده بود. مردی با موهای طلایی درهم و برهم، کمی کرم روی صورتش مالیده بود و به روبرو نگاه می‌کرد. ایستگاه ساکت بود و از تهِ بلندگوها،‌ صدای موسیقی ملایمی توی هوا پخش می‌شد.

حامد




کلمات کلیدی :

محبوبه (ادامه)

ارسال‌کننده : در : 87/8/7 12:41 صبح

«فکرشو که میکنم من هنوز هم محمدو دوست دارم. خدایی هم حسابش را بکنی خوب دوستایی بودیم برای هم ... ولی محبوبه ...”
ایستگاه شهید مفتح ...
رشته ی افکارش با صدای «خانم مترو» به هم ریخت. انگار همه مقصدشان مفتح بود! اکثر آن هایی که روی صندلی ها آرام و بی تفاوت نشسته بودند داشتند به طرف او می آمدند. هول شد و رفت کنار. طوری که جلب توجه نکند روی پنجه ی پا بلند شد و نگاهی به صندلیهای خالی شده انداخت. تا دید خانم موسوی همان جا نشسته، نفس راحتی کشید و پشت جمعیت مخفی شد. درها بسته شد و حالا دیگر واگن خیلی خلوت شده بود.
«تو رو خدا نگاه کن چه زندگی داریم ما! هر روز که مثل بچه ی آدم می خواستیم بریم پی کارمون واگن اون قدر شلوغ بود که می شدیم پوستر تبلیغاتی روی شیشه حالا امروز که می خوایم خودمونو گم و گور کنیم توی جمعیت، ملت نشستن تو خونه هاشون. شکر»
وقتی این طور برای خودش درد دل می کرد یک اعتماد به نفسی توی دلش جان می گرفت. نفس عمیقی کشید و گفت : “من امروز با محبوبه موسوی حرف مـــی ز نـــم». جمله اش تمام نشده بود که در دلش گفت : «غلط می کنی». ولی دیگر تصمیمش را گرفته بود. فقط قصد داشت وقتی پیاده شد دنبالش برود و بیرون ایستگاه با او صحبت کند. با خودش فکر کرده بود «اگر جلوی مردم توی مترو یهو یه چیزی بهم بگه که خیلی بد میشه. لا اقل بیرون از این لحاظ خیلی بهتره” ... یاد آن روزی افتاد که در کلاس جلوی همه سنگ روی یخش کرد. اما از این کارش قصدی نداشت ، فقط در عالم لوس باری های دخترانه این کار را کرد و بعد هم که دید همه به او خندیدند، رفت و از او معذرت خواهی کرد.
...
«بهع. پس چرا پیاده نمیشی؟ رسیدیم دروازه دولت! تا این را گفت محبوبه کیفش را برداشت و به طرف در آمد. تا دید دارد به سمت در می آید برگشت که زود برود بیرون تا برخوردی در مترو نداشته باشند که محکم خورد توی در بسته.... بی اراده گفت :«آآخخ» ... پیرمرد پشت سری با خنده گفت «حواست کجاس جوون؟ صبر کن الان در باز میشه» ...
 پی نوشت:
قصه پی نوشت ندارد.




کلمات کلیدی :

محبوبه

ارسال‌کننده : در : 87/8/7 12:20 صبح

تصمیم خود را گرفت و نفس عمیقی کشید و کیف خود را از کنار پا برداشت و از جا بلند شد. هنوز قدمی برنداشته بود که یک خانم چاق مثل جن جلوی او ظاهر شد و رفت نشست دقیقا روی همان تک صندلی خالی کنار دختر. یک لحظه احساس کرد تمام اطرافیان دارند به او نگاه می کنند و می خندند. برای همین بدون این که به روی خود بیاورد راهش را گرفت و رفت سر واگن، کنار در ایستاد. کمی این پا آن پا کرد و پشت به دختر ایستاد و خواست وانمود کند اتفاق خاصی نیفتاده. میله ی خنک و صیقلی کنار در را گرفته بود و ناخواسته می فشرد. دستش عرق کرده بود و روی میله به آرامی سر می خورد. سرش را روی دستی که به میله بود گذاشت و یواشکی خیره شد به چهره ی مضطرب و خسته ی دختر... «آه محبوبه!» در دلش احساس موذیانه ای او را به خوشحالی می خواند... «خوب شد که نشد. اصلا خدا خواست من را نجات دهد. حقش بود اون محمد دو روی عوضی...” این افکار داشت در ذهنش جان می گرفت که نهیبی به خود زد. «اه ! بسه دیگه. آخه عقده ای الان وقت انتقام گرفتنه؟ تو خودت هم خوب میدونی که از اول هم اشتباه می کردی. خوب میدونی محمد تقصیری نداشت. محمد همیشه مثل یه دوست با تو برخورد کرد ولی تو همیشه اون عقده ی لعنتیت رو همراه خودت داشتی و نخواستی باور کنی که مشکل از اون نیست».
اعصابش به هم ریخته بود. خیلی وقت بود که این مسئله را در ظاهر هم که شده برای خودش حل کرده بود. فراموشش کرده بود. شده بود یک داستان تلخ بایگانی شده کنج آن دل زخم خورده.
وقتی در شرایط سخت قرار می گرفت شروع می کرد با خودش حرف زدن. اگر تنها بود حتی بلند بلند حرف می زد و میانش چهارتا لیچار هم بار خودش می کرد. حالا هم دقیقا همان طوری شده بود. هر لحظه امکان داشت محبوبه در ایستگاه بعدی پیاده شود. تصور حالت های مختلف عکس العمل محبوبه ذهنش را داشت شکنجه می داد...
«خوب اصلا به من چه؟ مگه خودم کم مشکل دارم؟ مگه من مسئول بهزیستی ام که بپرسم : ببخشین خانوم ! مشکلی تو زندگی تون دارین؟ کمکی از من بر میاد؟ ... اصلا به درک. همیشه خودمو جلوش کوچیک کردم ولی اون اصلا متوجه نبود. تقصیر خود خنگمه که بلد نبودم دو تا جمله ی درست و حسابی ردیف کنم. حتی یک بار هم بهش نشون ندادم که تو فکرشم. که بهش علاقه پیدا کردم. که ...”
... محمد هم رشته ای محبوبه بود. دانشگاه فردوسی مشهد درس می خواند. به خاطر فوت ناگهانی پدرش موفق شده بود مهمانی بگیرد برای علم وصنعت. و گر نه به این راحتی ها کسی را قبول نمی کردند. محمد ساکت بود. متین بود. ساده لباس می پوشید و موهایش را کوتاهِ کوتاه می کرد. ریشش کامل نروییده بود و برای همین مثل شاخه های «شبت» از کنار صورتش تا نزدیکی پائین لپ هایش آمده بود. درس خوان بود و مودب. همین هم رشته بودنش با محبوبه تمام نقشه های در ذهن مانده ی رقیب را خراب کرده بود. ولی با این حال همان دو سه روز اول با هم دوست شدند....

ادامه در پست بعدی ...




کلمات کلیدی :

ادامه ...

ارسال‌کننده : حامد احسان بخش در : 87/8/6 3:54 عصر

باشنیدن صدا سرش را بلند کرد و خانمی را که از خانم کنار دستی ساعت را میپرسید نگاه کرد. با بی تفاوتی سرش را پایین انداخت. قطار با طمانینه بر روی ریلهای ثابت حرکت میکرد و او را در افکار خودش غرق کرده و به خاطرات خوش روزهای دانشگاه می کشاند.

چطور میتوانست آن نگاه و آن چشمها را فراموش کند. یک زمانی آن چشمها شوخ ترین چشمان و آن نگاه یکی از سرکش ترین نگاه های دانشگاه بود. حرکت ثابت و یکنواخت قطار باز هم فلاش بکی جدید را در ذهن آشفته ی او باز کرد.
به خاطر دویست و ششی که سوار میشد ، همیشه مورد حسادت عده ای قرار می گرفت. همیشه گران ترین مانتوها را بر تن داشت و .... باز هم توجهش به ظاهر او جلب شد. مانتویی ارزان با ظاهری عادی.
با وجود تمول فراوان هرگز تکبر نداشت. شاید بشه گفت غرور داشت اما تکبر هرگز و با بچه ها عادی برخورد میکرد. به دور از نگاه بالا و مادی. همیشه با تکه های بامزه ای که بر سر درس ها می انداخت مورد توجه دوستان بود و اما هرگز به هیچ کدام از پسرهای دانشگاه اجازه نداد تا بدور از شان او با او برخورد کنند و از حریمی که تعیین کرده بود قدمی پیش بگذارند. حتی خود او که .....
تا ترم چهارم که  محمد مهمان دانشگاه آنها شد و ....
ایستگاه بهشتی
بارسیدن قطار به ایستگاه بهشتی به یادش آمد که باید چند ایستگاه دیگر پیاده شده و بر روی آتش این کنجکاوی، آب فراموشی بریزد. بار دیگر نگاهش کرد و باز متوجه نگاه سرد اما پر التهاب او بر روی خود شد. تصمیم خود را گرفت و نفس عمیقی کشید و کیف خود را از کنار پا برداشت و .....

---------------------------------------------------------------
پ.ن
1- شرمنده از دیروز  نت نداشتیم و قطع بود. خلاصه اگه دیر شده بببخشید.
2- چند نکته رو تو داستان سعی کردم مسیرشان را تغییر بدهم. سر و وضع آن دختر و اون ساعت که پرسیده شده بود و جنسیت نفر دوم (البته هنوز میتونه مبهم باشه و میتونه هم نباشه) و .... خلاصه خوشمان آمد که روند را تغییر بدهیم.
3- این قسمت برای اسماعیل هست. بخون و ادامه بده:
همه چیز از آن روز شروع شد که پدر راننده ی مترو را تیرباران کردند




کلمات کلیدی :

سکانس 2

ارسال‌کننده : در : 87/8/5 7:0 صبح

هر کاری می کرد نمی تونست نگاش نکنه...همونطور که سرش پایین بود یه نیم نگاهی بهش می انداخت...با خوش فکر می کرد چرا به این وضع کشیده شده؟؟؟...چرا انقدر سرو وضعش ناجوره!؟!...یعنی چه بلایی سرش اومده؟!؟... گرمای نگاهشو روی صورتش حس می کرد، واسه همینم روش نمی شد سرشو بالا بگیره...
از جیب ساکش گوشیشو آورد بیرون و باهاش وَر رفت...می خواست خودشو مشغول نشون بده...حالا اون بود که چشم ازش برنمی داشت...خیلی دوست داشت بره جلو اما تا می یومد از جاش بلند شه یاد حرفای مادرش می افتاد...
.::  یک پیام جدید  ::.
بازش کرد...بازم این شیرین بی کار شد و اس ام اس های«پیامک های» چرت و پرت فرستاد
تو فکر این بود که بره جلو یا نره که یهو با شنیدن این جمله رشته ی افکارش پاره شد:
« ببخشید خانم ، ساعت چنده؟»

 

پ.ن 1: خب چون من اصولا از داستانهای هندی و مندی و پندی بدم میاد دو تاشون دختر شدن و لطفا خانم های دو  مین ثابت کنن که داستان با دو دختر هم قشنگ میشه
پ.ن2: من همین قدر ازم برمی امد بالاخره مثل شما بزرگان که نمی تونم بنویسم!!!
پ.ن3: سوتک جان امیدوارم داستانتونو خراب نکرده باشم...




کلمات کلیدی :

سکانس اول

ارسال‌کننده : در : 87/8/4 1:35 صبح

همون طور که روی پله برقی وایساده بود، خدا خدا می کرد مترو خلوت باشه و صندلی گیرش بیاد. بند ساکش رو از شونه ی چپش برداشت و انداخت رو شونه ی راستش.
صدای مترو رو که شنید صبر نکرد و شروع کرد رو پله برقیا دوییدن که این قطار رو از دست نده.

پاشو که گذاشت تو واگن،‌اول از همه صندلی خالی رو دید. خوشحال از اینکه مجبور نیست وزن ساکش رو بیشتر از این تحمل کنه و جایی گیرش اومده، روی صندلی نشست.کمی خم شد، ساک رو روی زمین گذاشت جلوی پاش و دوباره صاف نشست.
مترو، خلوت تر از اونی بود که کسی وایساده باشه و برا همین، بی اراده نگاهش با نگاه دختر رو به روییش گره خورد.چند لحظه مکث و بعد هر دوشون نگاهها رو از هم دزدیدن.

...
نه! باورم نمی شه. یعنی این خودشه؟
نه!این همه سال دلم می خواست باز ببینمش اون وقت... خدایا...؟!
حتما یکیه که شبیهشه!

...
سرش رو کمی آوورد بالا تا دوباره دزدکی نگاهش کنه، تا نگاهش بهش افتاد، اوون هم نگاهش رو باز دزدید!
کم کم داشت مطمئن می شد خودشه. هم از این شباهت عجیب هم از نگاه دزدیدنای اون. تنها چیزی که براش عجیب بود و نمیذاشت بره سراغش، سر و وضعش بود.

ته‏نوشت:
1.همینه دیگه! پست نصف شبانه، اونم با یه ذره وقت، اونم با این نویسنده... به سایه خانوم جووونمم گفتم بلت نیستما، عوضم نکردن دیگه! حالا ادامه ش رو خوب بدید که شروعش به خیر نبود،‏لاقل عاقبت بخیر شه!
2. اسم قصه هم نداریم که به خاطر اسم محدودیت ایجاد نشه!




کلمات کلیدی :

<      1   2   3   4      >